قبل از
شروع در بحث يك تذكّر مهمّي بدهم و آن اين است كه سوء ظنّ به ديگران، بدي ديگران
را ديدن و خوبي ديگران را فراموش كردن، خود يك مرتبهاي از حقّالنّاس است نه حقّ
الله. حقّ النّاس مراتب دارد. يك مرتبهاش راجع به مال مردم است، كه در مال مردم
لااباليگري كند. مرتبه ی ديگر حقّالنّاس راجع به عرض مردم، راجع به ناموس و
آبروي مردم است؛ و مسلّم است كه اهميّت ندادن به آبروي مردم، اهميّت ندادن به جان
مردم، گناهش بزرگتر خواهد بود. از اينرو سوء ظن به ديگران، بدبيني به ديگران، و
همچنين جنبههاي مثبت فرد يا جامعه را فراموش كردن و منفيهاي آن را گرفتن و روي
آن تكيه كردن، اين خود يك نحوه حقّالنّاس است و گناهش هم خيلي بزرگ است.
اهل دل
راجع به حقّالنّاس حرفها دارند كه انسان متوجّه ميشود كه اگر كسي راجع به حقّ
مردم بيتوجّه باشد، به هيچ جا نميرسد. نه در دنيا و نه در آخرت.
فقيه
بزرگوار، مرحوم آيه الله العظمي دُرچهاي. استاد بزرگوار ما، مرحوم آيه الله
العظمي بروجردي بود. كسي مرحوم دُرچهاي را براي شام دعوت كرد. آقا رفتند شام
خوردند وقتي كه ميخواستند از منزل بيرون بيايند، صاحبخانه قبالهاي ميآورد و ميگويد
اين را امضاء كن. ناگهان رنگ مرحوم دُرچهاي تغيير ميكند. ميبيند شبهه ی رشوه در
كار است. يعني اين شام را داده تا اين قباله امضاء شود. بدنش بنا ميكند به
لرزيدن. با التماس به صاحب منزل ميگويد: مگر من به تو چه كرده بودم كه اين زهر
مار را به من خوراندي!؟ بعد بلافاصله ميآيند لب باغچه، انگشت به گلويشان زدند و
آنچه خورده بودند برميگردانند.
حتّي
بعضي نقل ميكنند كه كسي زميني زراعتي داشت. يك گاوي هم داشت كه از شير آن استفاده
ميكرد. اتّفاقاً يك روز افسار گاو بريده شد و رفت به زمين مردم. مقداري از علف
مردم را خورد، و با پاي پر از گل صحراي مردم، به زمين صاحبش برگشت. اين مرد خيلي
ناراحت شد. گاو را فروخت. گفت: گاوي كه از علف مردم گوشتش روئيده شود، شيرش به درد
من نميخورد. زمين را هم فروخت و گفت: زميني كه خاك غصبي در آن باشد، ديگر كشت آن
هم به درد من نميخورد. البته هضم اينجور مطالب براي ما مشكل است. اما براي اهل دل
آسان است.
من هيچ
فراموش نميكنم كه استاد بزرگوار ما، بنيانگذار جمهوري اسلامي، حضرت امام، «رضوان
الله عليه»، به مسجد سلماسي قم جهت درس آمدند. نفس ايشان به شماره افتاده بود.
زبان ايشان لكنت پيدا كرده بود. درس نتوانست بگويد. از قبل تب داشتند رفتند منزل و
سه روز تب ايشان عود كرد و نيامدند درس بگويند. براي اينكه شنيده بودند يكي از
شاگردانش بر نفع ايشان و به ضرر يكي از مراجع تقليد، يك غيبت كرده بود. يك نصيحت
تندي هم به ما كردند. يعني مثل حضرت امام(قدّه) اسم غيبت را ميشنود، به خود ميلرزد،
رنگش تغيير ميكند. براي خاطر اين است كه روايات ما، قرآن ما، راجع به حقّ النّاس
خيلي پافشاري دارد. براي اينكه روز قيامت كه ميشود، ما بايد از گردنهها و پيچ و
خمهاي مشكلي بگذريم. يكي از آن پيچ و خمها مرصاد است كه قرآن ميفرمايد: «اِنَّ
رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ» كه در آنجا خدا از حقّ مردم سؤال ميكند؛ و قسم
خورده است به عزّت و جلالش كه از حقّ مردم نخواهم گذشت.
يكي از
رفقا برايم تعريف ميكرد كه يك آقائي مستأجر آستان قدس رضوي بود. هر سال يك مرتبه
مشرّف ميشد به مشهد كه هم مالالاجاره را بدهد و هم زيارتي بكند. اين شخص سگي
داشت كه پاسباني ميكرد. يك سال اين سگ زائيد و چون به بچّههايش مشغول بود نميتوانست
خوب پاسباني بكند. لذا اين مرد بچّههايش را برد در روستايي ديگر. اين سگ چند روزي
به خودش ميپيچيد و ناله ميكرد. تا كمكم به حال عادي برگشت. اين شخص ميگفت:
وقتي آن سال به مشهد مشرّف شدم، بعد از زيارت حضرت اندكي خوابيدم. در خواب ديدم كه
به حرم مشرّف شدم و حضرت رضا(ع) را ديدم. جلو رفتم و سلام كردم. آقا رويش را از من
برگردانيد. دو دفعه، سه دفعه سلام كردم و گفتم: آقا! من رعيّت شما هستم. خيانت هم
نكردم. چرا از من قهريد؟ حضرت با تندي فرمودند: نالههاي آن سگ دل مرا به درد
آورده است.
آن كه
دل امام زمان(ع) را به درد ميآورد، آه ديگران است، حق الناس است. ولو اينكه بين
سگي و بچّههايش فاصله بيندازي.
يكي از
اهل دل ميگفت كه روزي رد ميشدم. ديدم بچّهها با يك بچّه گنجشكي بازي ميكنند.
من ناديده گرفتم و رد شدم. تا اينكه اين بچّه گنجشك كشته شد. فرداي آن روز ديدم
حال قبضي براي من پيدا شد. اين حال قبض، يك اصطلاح عرفاني است. يعني بيتوفيقي
ديدم. ديگر حال نماز شب را نداشتم؛ ديگر حال نماز اول وقت را نداشتم؛ و بالاخره
رابطه ی با خدا با بيحالي توأم است. خيلي تعجّب كردم كه چرا اين حال به من دست
داد. شب در خواب ديدم به من گفتند: «شَكَتْ
عَنْكَ عُصْفُورَةٌ فِي الْحَضْرةِ» يك گنجشك پيش خدا از دست تو شكايت كرده است. خيلي
ناراحت شدم و توبه كردم. زياد تضرّع و زاري كردم. به اهلبيت(س) متوسّل شدم. روزي
از ناراحتي به صحرا رفتم. ناگهان ديدم بچّه گنجشكي در دهن ماري است. عصا را بلند
كردم. مار، بچّه گنجشك را انداخت و فرار كرد. من آن را گرفتم. نوازش كردم و به
مادرش رساندم. شب خواب ديدم كه به من گفتند: «شَكَرَتْ عَنْكَ عُصْفُورَةٌ فِي
الْحَضْرةِ» بچّه گنجشكي از تو پيش خدا تشكّر كرد. ميگفت: آن حال بيتوفيقي
من برگشت. نظير اينها فراوان است. اهل دل در اين باره چيزها دارند.
گناه،
انسان را به سقوط ميكشاند. هر چه باشد؛ كوچك يا بزرگ. امّا گناهي كه اگر انسان آن
را جبران نكند، توجّه نكند، آدم را بيچاره ميكند، «حقّالنّاس» است و خيلي مشكل
است.
عبدالرّحمن
بن سيابه، يكي از اصحاب امام صادق(ع)، از دنيا رفت. دوستان او جمع شدند و پولي به
پسر او به عنوان امانت دادند تا با آن كار كند؛ و گفتند كه ما اين پول را به تو
قرض ميدهيم و تو كار كن. وقتي سرمايهاي پيدا كردي، پول ما را پس بده. اتّفاقاً
خدا هم به او بركت داد و توانست در يكسال قرضش را بدهد و يك مكّه هم برود. اينها
مكّه ميرفتند براي اينكه خدمت امام(ع) برسند. ميگويد رفتم مكّه و برگشتم به
مدينه خدمت امام صادق(ع) من و آن حضرت تنها بوديم. امام (ع) فهميدند پدرم از دنيا
رفته متأثّر شدند. بعد به من گفتند چكار ميكني؟ من هم قضيّه را براي آقا عرض
كردم. هنوز حرف من تمام نشده بود فرمود: با مال مردم چه كردي؟ گفتم: آقا! اوّل مال
مردم را رد كردم بعد مكّه و الآن خدمت شما آمدم. امام(ع) تبسّم كردند و فرمودند:
باركالله. و فرمودند مواظب حقّ مردم باش تا شريك مال مردم باشي. نظير اين چيزها
فراوان است. بنابراين تقاضائي كه از شما زن و مرد دارم اين است كه گناه نكنيد. به
خصوص مواظب باشيد حقّالنّاس به گردن شما نباشد كه حقّالنّاس مشكل است مشكل.